مجال اجمال





امروز کتاب را تمام کردم.

خب راستش برای من که در این سالها عادت کرده م در مورد هر چه میخوانم چیزی بنویسم سخت است که درباره این کتاب چیزی ننویسم!

اما باید فقط به چند نکته کوتاه بسنده کنم. چرا؟ چون واقعا فضای مطالعاتم بیشتر ادبیات و علوم انسانی بوده و نه زیست شناسی! شاید بتوانم بگویم اولین نکته همین است. ذوق زدگی و اعجابی که در جامعه کتاب خوان ما نسبت به این کتاب شایع شده احتمالا به خاطر عدم آگاهی و بی خبری مخاطبان از علم زیست شناسی و نظریات داروین است. به دوستانم گفتم احتمالا اگر کسی با داروین آشنا باشد و تاریخ تمدن ویل دورانت را هم خوانده باشد بعید است با خواندن این کتاب خیلی شگفت زده شود.

ولی خب واقعا این کتاب سوالات زیادی در ذهن ما ایجاد میکند که برای پیدا کردنشان باید دنبال جواب برویم. اگر بنشینیم بعید است جواب ها دنبال ما بگردند!

مگر این که مثل من آدم سفت و سختی باشید و با خودتان بگویید "این آقای هراری هم دارد قصه خودش را می گوید و بالاخره یک قصه گوی حرفه ای تر از او هم پیدا میشود."

دین هم قصه خودش را درباره بشریت گفته و هر وقت که یک قصه گوی حرفه ای تر پیدا شده دین قصه ای بالادست آن رو کرده است. وانگهی ایمان داشتن در همین مواقع است که به سنگ محک میخورد.

در بعضی قسمت ها مشخص است که استدلال نویسنده خیلی محکم نیست. در قسمت های زیادی نویسنده فقط در مورد فرضیه های اثبات نشده حرف میزند.

خلاصه از نویسنده اسرائیلی کتاب نخوانده بودیم که خواندیم! البت اگر قبل از شروع میدانستم اسرائیلی است شاید نمی خواندم. قرآن فرمایش میکند اگر فاسقی خبری برایتان آورد راحت حرفش را نپذیرید. حالا استاد دانشگاه آتئیست ساکن اسرائیل که بماند!


یا اول الاولین و یا آخرالآخرین

مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمی‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی‌رود. با اجازه شما من امسال فقط و فقط یک داستان کوتاه نوشتم و خلاص! اصلا راضی نیستم از امسالم. 
تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم. وقتی یک ایده داستان به ذهنم میرسید اگر خوب بود یک گوشه ذهنم می‌ماند و اگر درگیرم می‌کرد هی می‌پختمش و بهش فکر می‌کردم تا این که بیشتر و بیشتر ذهنم را اشغال می‌کرد و دیگر مجبور می‌شدم بنویسمش. اما الآن با این که می‌دانم ایده‌هایم خیلی ناب هستند با خودم می‌گویم چرا بنویسم وقتی که داستان کوتاه مخاطب ندارد و سخت فروش می‌رود؟ اصلا حس جالبی نیست.
البته میدانم بخشی از این حس و حالم به خاطر چاپ نشدن کتاب هایم است. منِ خوشحال، اول 97 یک مطلب اینستاگرامی گذاشتم و اعلام کردم که امسال سه تا کتاب ازم چاپ خواهدشد. واقعا آدم تا کاری را به سرانجام نرسانده نباید خبرش را به دیگران بدهد. حالا وسط بهمن هستیم و هیچ کدام از آن سه تا منتشر نشده اند! خنده دار است. خنده دار است اگر بگویم کارمند آن انتشاراتی که 7 ماه کار من را پشت گوش انداخته بود همین امروز حتی جواب تلفنم را هم نداد. 
امیدوارم که این سه چهار تا کتاب منتشر شوند تا کمی حالم بهتر شود. شاید آن موقع بتوانم بعضی از ایده هایم را تبدیل به داستان کوتاه بکنم. آدم اگر بتواند سالی 4 - 5 داستان کوتاه بنویسد می تواند یک سال در میان یک مجموعه دربیاورد. البته اگر اوضاع قیمت کاغذ به همین منوال پیش برود هیچ امیدی به کتاب خواندن مردم نیست. امیدوارم فرجی بشود.

به نام دوست


علی شاه علی خیلی بچه گلی بود. میخواهم برگردم خاطراتم را با او مرور کنم و دو سه تاش را بنویسم.

یکی از خاطراتم با او آن روز بود که توی فرهنگسرای خاوران با هم نشسته بودیم و من کمتر از یک هفته بعدش باید میرفتم آموزشی سربازی و علی داشت یک سری توصیه بهم میکرد برای این که آموزشی بهم سخت نگذرد. متاسفانه چیز زیادی از حرف هایش یادم نمانده ولی این را یادم هست که گفت یک قفل کوچک بخر و با خودت ببر چون خیلی از کمدها قدیمی است و ممکن است سربازهای قبلی قفل کمدت را خراب کرده باشند. حتما چیزهای دیگری درباره این که با دیگران چطور تا کنم هم بهم گفت اما من خر واقعا آموزشی م را خیلی بد گذراندم.

اولین آشنایی م با علی روزی بود که بچه های داستان نویس خرم آباد خدا بیامرز احمد بیگدلی را دعوت کرده بودند آنجا و دو روز میهمانشان بود و چند نفری داستان خواندند و از جمله من هم داستان "میگوئل، آه میگوئل" را که تازه نوشته بودم خواندم. نمیدانم چطور شده بود که دو تا دختر هی دور و بر من میپلکیدند و عجیب چراغ سبز نشان میدادند. داستانم ار که خواندم و جلسه تمام شد علی بیرون من را نگه داشت و درمورد داستانم خیلی جدی و با حوصله چند تا نکته بهم گفت.

و بالاخره آخرین دیدارم با علی شبی بود که جلسه داستانش در شهرستان ادب تمام شده بود و با هم برگشتیم خانه. برای اولین و آخرین بار نشست توی ماشین من و مثل همیشه پر انرژی و به دور از ملال از برنامه های مطالعاتی اش گفت و از رشته ارشدش که پژوهش هنر بود و فکر کنم درسش را تمام کرده بود و در سرش خیال های بزرگی میپروراند که نتایج مطالعاتش را در جلسه ای یا نشستی ارائه بدهد و من هم بهش پیشنهاد یک نشست بوطیقا را دادم. اما این حرف هایمان که تمام شد یکهو سر درد دلش باز شد و راز تکان دهنده ای را گفت که من را خیلی دمغ کرد. اسم کسی را برد که متاسفانه متاسفانه متاسفانه فراموش کردم. از مرگ حرف زدیم و گفت که در یک تجربه نزدیک شدن به مرگ چه احساس سبک و عجیبی بهش دست داده. من طبق معمول این جور مواقع لالمانی گرفته بودم. وقتی سر کوچه شان کنار بزرگراه پیاده شد فکر نمی‌کردم این آخرین دیدارمان باشد.

ای خدای بزرگ اگر یک آن گمان میکردم آخرین دیدارمان است آیا هرگز راضی میشدم ازش خداحافظی کنم؟ 

صبح دوم اردیبهشت که خبر را شنیدم شوکه بودم. شب قبلش بهم پیام داده بود توی تلگرام. یک بار آخر شب یک موسیقی آرامش بخش برایم فرستاده بود و من هم یکی دو بار همین کار را کرده بودم و در خیالم بود که یک بار یک صدای بوق کامیون برایش بفرستم و بنویسم مخصوص آرامش قبل از خواب. حیف شد که فرصتش برای همیشه از دست رفت.

روحش شاد.


به نام دوست

امروز روز اول بهمن ماه است. من نه تنها راز فصل ها را که راز ماه ها را هم میدانم. قبلا درباره این که چطور برای خودم تاریخ می‌سازم نوشته‌ام و دوباره آن را نمی‌نویسم. دی و بهمن 93 برای من حال و هوای عجیبی داشت. داشتم شکست می‌خوردم ولی چندان ناراحت نبودم چون فکر می‌کردم مقصر نیستم.

شما این طوری نیستید؟

اگر خانه منفجر شود (کسی طوریش نشود، فقط سرمایه و زندگی تان به فنا برود) به خاطر این که شما یادتان رفته بوده گاز را ببندید جای غصه خوردن و شرمنده شدن دارد اما اگر زله بیاید و کسی طوریش نشود و همه چیزتان نابود شود چه جای غصه دارد؟

بعد از زله سرپل ذهاب من یک ایده داستان به ذهنم رسید که یک پدر میان سال با دختر کوچکش می‌آید تهران چون مثلا پای دخترش در زله آسیب دیده. راوی دخترک است که یک عمر پدرش را گرفته و غمگین دیده و حالا که زله دار و ندارشان را نابود کرده انتظار دارد پدرش از همیشه افسرده تر باشد اما وقتی توی مطب دکتر به عکس ها نگاه میکند و میگوید که پای دخترش مشکلی ندارد پدر خیلی خوشحال است. حتی قبل از رسیدن به مطب دکتر هم پدر یک حالت آرامش دارد که دخترک تا به حال در پدرش ندیده و متعجب است. 

بعله خب یک عمر با نداری زندگی کرده اند و مدام از همه بدبخت تر بوده اند و حالا همه مردم سر پل ذهاب دارند در چادر زندگی میکنند و چه عدالتی از این بالا تر.

بگذریم.

من از شکستم دلخور نبودم. اما همه بهم حق میدادند که دلخور و غمگین باشم و به خاطر همین ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که من مدتی در تنهایی زندگی کنم. فقط دو ماه. برگشتم به دوران طلایی خوابگاه.

این یکی را هم بگویم و این مطلب را تمام کنم:

ایکس باکس برادر کوچکم را برده بودم توی آن خانه و مثل احمق ها شب ها که از محل کار برمیگشتم مینشستم بازی میکردم. just cause 2 . یک بازی جالب عجیب. قهرمان بازی در یک کشور وسط اقیانوس یک سری ماموریت داشت که من بهشان کاری نداشتم چون برادرم قبلا همه مرحله ها را رد کرده بود و حالا من بدون توجه به زمان میتوانستم توی این کشور ول بگردم. سوار هواپیما بشوم. توی شهرهای مختلفش با اقلیم های متفاوت و حتی فرهنگهای مختلف رانندگی و موتور سواری کنم. توی جنگل ها گم و گور شوم. از بالای برج ها بپرم پایین و چتربازی کنم. هر کسی را خواستم به گلوله ببندم و .

هر یکی دو ساعت خورشید غروب یا طلوع میکرد و زمان بی توجه به من میگذشت.

آن قدر این سرزمین وسیع و شگفت و با جزئیات طراحی شده بود که مشکل توانستم تمام قسمت هایش را بگردم و چیز نادیده ای باقی نگذارم. یک آلبوم موسیقی از بوچلی هم مدام روشن بود. 

اگر روانشناسی سرتان بشود احتمالا میفهمید چرا این قدر بهم خوش میگذشت. "زندگی نزیسته"ام را به قول یالوم داشتم زندگی میکردم. این ور و آن ور رفتن بی محدودیت و بی خیالی نسبت به زمان و زندگی در جهان بی رقابت.

خلاصه از بهمن 93 تا این بهمن هر سال حسابی هوس میکنم برگردم و باز سری به آن جهان بزنم. تا الان حتما نسخه 3 و 4 و بالاتر این بازی آمده ولی یکی دو تا ویدئو که ازشان دیدم خوشم نیامد. همان جهان را میخواهم. قابلیت های بالاتر نمیخواهم. تفنگ های قوی تر به دردم نمیخورد. گاهی میرفتم زیر یک پل در کنار رودخانه کوچکی که از وسط بیشه ای میگذشت می ایستادم سیگاری میکشیدم. در آن جهان "بازی" نمیکردم، "زندگی" میکردم. نه مثل یک "قهرمان" مثل یک "انسان".


به نام دوست



در این صفحه گودریدز پای به روزرسانی یک بنده خدا که دارد در دوران خدمت ملال و خستگی را با مولانا خواندن از تنش و روانش بیرون میکند کلی حرف جالب و عجیب و تلخ و شیرین درباره خدمت سربازی زده شد. من هم چیزهایی نوشتم که خواندنش شاید برایتان جالب باشد:


https://www.goodreads.com/review/show/2299493192?comment=186515723#comment_186515723


به نام دوست




https://www.instagram.com/p/BpH10TpHVUG/?taken-by=asatiri


این تصویر اگرچه مایه دلگرمی ما مستضعفان تاریخ است
اما نباید منتقدان جمهوری اسلامی را خوشحال کند
بله روضه های خانگی مایه خیرات و برکات فراوانی هستند 
برپایی روضه های خانگی یعنی دستگاه امام حسین ع مثل دستگاه های اجرایی مملکت نیستند که بالا و پایین شدن بودجه رویشان تاثیری داشته باشد
روضه های خانگی خود خود خود عاشقی هستند. بر پا کردنشان و شرکت کردن در آنها توفیق میخواهد که نصیب هر
بی لیاقتی نمیشود. نمیدانید من چه عشقی میکنم این تصویر را میبینم. بر پا کردن روضه در این منزل میتوانست نصیب یک آدم دیگر شود اما آن آدم لیاقتش را نداشت
اما آن که گفتم منتقدان جمهوری اسلامی خوشحال نشوند:
بعضی ها هم هستند که دوست دارند دستگاه امام حسین ع فقط در همین سطح برنامه داشته باشد. اگر مجلس امام حسین با شکوه و چند هزار نفری باشد کامشان تلخ میشود. چشم ندارند ببینند یک مداح میتواند محبوب تر از محبوب ترین سلبریتی ها باشد.
من توی گروه آنها نیستم
دوست دارم جمهوری اسلامی عزای اباعبدالله را با شکوه برگزار کند. دوست دارم در مسیر پیاده روی اربعین موکب های چند صد هزار نفری داشته باشیم. دوست دارم صد تا مداح عالی دیگر در تراز محمود کریمی داشته باشیم.
رفیقمان استوری گذاشته که موکب های عراقی با صفا است و موکب های بزرگ ایرانی بی صفاست! خوب برادر من ما ایرانی هستیم و شیعه گری مان باید با شیعه گری عراقی ها فرق کند. نوشته آنها تشیع توده ای دارند و ما تشیع لیبرال! این دیگر چه حرفی است؟ قسم میخورم تا چند سال دیگر عراقی ها از این سازماندهی ما الگو بگیرند به شرط ثبات
هرچند نفی نمیکنم که ما هم باید از این سازماندهی خاص آنها الگو بگیریم
آشفته حرف زدم
امیدوارم حرفم را فهمیده باشد
خلوص روضه های خانگی منافاتی با شکوه مجالس بزرگ ندارد

#اربعین

#روضه_های_خانگی

#روضه


به نام دوست



من سال 93 در حال و هوای غریبی رفتم پیاده روی اربعین. راستش از این میترسیدم که داعش راه کربلا را ببندد و من بی لیاقت هنوز کربلا نرفته باشم.

این شد که فرصت اربعین را غنیمت دانستم و با دوستانم رفتم. یک نگرانی عجیب و غریب دیگر هم داشتم که نمیتوانم اینجا بگویم. اما خلاصه رفتیم. از ترمینال غرب در یک غروب دلگیر با پراید یکی از رفقای رفقا. آن شب برای اولین بار من در ماشین نوحه خواندم. من زیاد نوحه بلد نیستم اما آن شب خواندم و بقیه سینه زدند.

در مسیر هم یک بار به بچه های جمع گفتم خب یکی نوحه بخواند و بقیه سینه بزنیم. از قضا هیچ کس مداح نبود و باز خودم چند بیتی که بلد بودم خواندم. خیلی سفر خوبی بود. یادش به خیر. دم رفتن یک سری مداحی شور از سیب سرخی ریختم توی گوشیم که خیلی بهم انرژی میداد برای پیاده روی. اصلا برایم فرق نمیکرد مداحی چه کسی را در گوشیم میریزم اما حالا با آن مداحی ها خیلی حال میکنم.

کاپشنم نو بود و 20 روز هم نمیشد خریده بودمش. کلفت و گرم و سنگین. مردد بودم ببرمش یا یک چیز سبک تر بپوشم. اما همان یک شبی که در کربلا بودیم من را از سرما نجات داد. توی کوچه خوابیدیم. یک آدم بزرگوار تمام فضاهای خانه اش را پر از زائر کرده بود. حتی حیاط و جلوی در خانه ش توی کوچه را با چند تا موکت مثل یک اتاقک درست کرده بود و ما آنجا بودیم. چیزی که آن شب خلقم را تنگ کرد این بود که دو سه نفر اصفهانی در یک فرصت آمده بودند و میخواستند جای ما را بگیرند. من خر نمیدانم چرا جلو افتادم که با آن یارو بحث کنم که بروند. بگو به تو چه آخه!

پارسال هم پیاده روی خیلی بهم چسبید. آهنگ تجارة لن تبور ملاباسم را ریخته بودم توی گوشیم و از نجف تا کربلا لااقل 40 بار گوش دادم. با خودم میگویم چه فایده ای دارد این طور پیاده روی کردن. بچه ها رفتند از مسیرهای غیر معمول گذشتند و با مردم عراق ارتباط گرفتند و ایده داستان کشف کردند و این حرف ها. من فقط توی دنیای خودم بودم. همان یک شبی که در کربلا بودیم و 4 نفری با علیرضا و سید و فیروزجایی رفتیم زیارت فوق العاده شب قشنگی بود. هیاهوی اطراف حرم و صدای سنج و دمام چقدر تکان دهنده بود.

نمیدانم چه شد که هی در ذهنم یکی دو مصرع از حافظ را مرور میکردم "اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟" یا "در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟" به علیرضا گفتم بگذار این شعر را پیدا کنم. از توی اینترنت پیدا کردم و خواندم و یکهو دیدم چقدر به حالمان میخورد و چه خوب گریستیم چهارتایی.

خدایا امسال من را با عزیزانم به کربلا برسان.


به نام دوست

 

شُکری بی شکایت، با یار دلنواز

روایتی شخصی از دیدار خصوصی  داستان‌نویسان با رهبر معظم انقلاب - 

19 مهر 97

مجید اسطیری

 

متن کامل تری که من نوشتم قبل از این که دوستان رومه قدس بخشی را حذف کنند:


حتما میتوانید یکی از رفقایتان را در حالت "ای بابا بازم این شروع کرد به نق زدن!" تصور کنید. حتما میتوانید همان دوست را در حالت "باشه، باشه، ولی جان تو دیگه حوصله ندارم!" تصور کنید.

اما آیا میتوانید رهبر انقلاب را در چنین حالتی تصور کنید؟

من نمی‌توانستم؛ چون مطلقا چنین واکنشی را حتی در رقیق ترین شکلش در رسانه‌ها از ایشان ندیده‌بودم. تا پریشب! پریشب جادویی که با جمعی از دوستان هم داستانم راهی زیارت آن آفتاب حُسن شدیم. دست من خالی بود و از دو رمان تازه‌ام – که یکی را شهرستان ادب باید منتشر کند و یکی را سوره مهر – هیچ کدام نرسیده بود که تقدیم حضرت آقا کنم. این بود که اصراری نداشتم آن جلوها بنشینم و به همین راضی بودم که گوشهء خودم را بگیرم و غرق تماشای آن آفتاب حسن شوم. ولی زد و تمام وقت یک ساعتهء جلسه را رو به روی حضرت آقا نشسته بودم و حتی نگرانیچند ساعت قبلم را فراموش کرده‌بودم. این که مبادا ایکاروس وار با نزدیک شدن به خورشید موم هایی که بالهایم را بهم چسبانده‌اند آب شوند و سقوط کنم! زل زل و خیره خیره به آقا نگاه می‌کردم و مخصوصا وقتی جناب مؤدب بنده را معرفی کردند و فرمودند رمان ایشان درباره بازی فوتبال ایران و اسرائیل و ماجراهای حول آن است حسابی باد کردم و نگاهم را دوختم به نگاه آقا.

بله، من مطلقا به خاطر نداشتم کوچک‌ترین اثری از آن حالات که ابتدای این سطور گفتم از حضرت آقا دیده‌باشم در رسانه‌ها. جلسه به این گذشت که برخی از دوستان ما خودشان را و آثارشان را معرفی کنند و اگر مطالبه‌ای در فضای عمومی ادبیات داستانی کشور به ذهنشان می‌رسد خدمت آقا مطرح کنند. از فرصتی که نصیبم شده بود نهایت استفاده را میبردم و همه حرکات آقا را زیر نظر داشتم. مهربان و صمیمی و راحت به نظر می‌رسیدند. در حال خستگی در کردن به نظر می‌رسیدند. قبلا شنیده‌بودم که در کوران مسائل کلان کشور و جهان اسلام که هر یکی‌اش برای زمین زدن یک ملت کفایت میکند، این جلسات گه گاه آقا با اهالی فرهنگ جدا از گرفتن گزارش و بیان رهنمودها، برای ایشان حکم تمدد اعصاب نیز دارد.

باری در این میان یکی از دوستان نویسنده رمان خودش را این طور معرفی کرد که "رمانی است درباره مشکلات جوانان اعم از اعتیاد و خودکشی و ." شاید دیگر دوستان ندیدند ولی من دقیقا دیدم که آقا با حالتی شبیه همان که در ابتدا توصیف کردم سری تکان دادند.

الحمدلله که اکثر دوستانمان حرف‌های روشن و امیدبخش زدند. از کارهای خوب انجام شده گفتند و افق‌های پیش رو را ترسیم کردند. از وم مجاهدهء نویسنده مسلمان انقلابی گفتند. چیزی که جریان شبه روشنفکری در ادبیات داستانی ما کُشت و به جایش بذر ناامیدی و کاهلی در این خاک کِشت. اما تک و توک که پیش می‌آمد کسی غُرغری بکند باز آن تکدر مختصر را در آقا می‌دیدم.

حرفها که تمام شد آقا در باب اهمیت رمان فرمایشاتی کردند که گزارش آن را حتما در خبرگزاری ها خوانده‌اید. اما مثال مهمی که در خصوص وم نگاه امیدبخش داشتند برای همه جالب بود. به توصیف دو نویسنده بزرگ قرن نوزده یعنی تولستوی و هوگو از جنگ ناپلئون با روسیه اشاره فرمودند و از این گفتند که هر کدام از این دو نویسنده چطور در مورد جنگ و مخصوصا شکست خوردن ملتشان نوشته‌اند. آن گونه که عزت ملتشان خدشه‌دار نشود. آقا اشاره کردند که اگرچه در رمان نویسی عقب هستیم و راه‌های نرفته فراوانی داریم لکن کارهای خوبی هم انجام شده و فعالیت شهرستان ادب مثبت بوده. چند بار متذکر شدند که همین حضور جمع ما نشان دهنده پیشرفت‌های امید بخش است. شنیدن این سخنان از زبان ایشان فوق‌العاده به همه‌ بچه‌ها انرژی و روحیه داد.

در پایان هم آقا برایمان دعا کردند و جلسه با اهدای آثار از طرف نویسندگان تمام شد. بعضی بچه‌ها که زرنگ‌تر بودند انگشتر عقیق متبرک به دعای آقا را از ایشان هدیه گرفتند و چفیه هم که رزق همه جمع شد.

برگشتیم مثل اورانیوم 20 درصد، مثل سی مرغ سیمرغ شده، مثل زهیر بعد از حسین. بهانه‌ها و گلایه‌ها یادمان رفت که رفت!

 



<a href="https://www.goodreads.com/book/show/30335995" style="float: left; padding-right: 20px"><img border="0" alt="تا خمینی شهر | روایت زندگی مجاهدانۀ حاج عبدالله والی | جلد اول، تا اردیبهشت 66" src="https://images.gr-assets.com/books/1464857926m/30335995.jpg" /></a><a href="https://www.goodreads.com/book/show/30335995">تا خمینی شهر | روایت زندگی مجاهدانۀ حاج عبدالله والی | جلد اول، تا اردیبهشت 66</a> by <a href="https://www.goodreads.com/author/show/15297176._">مؤسسه جهادی - کمیتۀ انتشارات و تبلیغات</a><br/>

My rating: <a href="https://www.goodreads.com/review/show/2388845480">5 of 5 stars</a><br /><br />

من زیاد اهل خواندن این طور کتاب ها نیستم اما دو بار سفر به بشاگرد در طول چند ماه گذشته من را به شدن با این آبو خاک درگیر کرد. و نادیده شیفته حاج عبدالله والی، این مرد بزرگ و بلند همت شدم. نا گزیر دیدم برای آن که که آن حال و هوای معنوی و شیرین در درونم ادامه داشته باشد باید این کتاب را تورق کنم و چه بسا که از برادران والی سرمشق بگیرم. انشاالله که نسل این مردان بلند همت در این سرزمین تا همیشه پایدار باشد. کاش از نسل من هم انسان هایی شبیه حاج عبدالله والی بیرون بیایند. ایدون باد<br />البته که سراسر کتاب خواندنی بود لکن بخش های مربوط به فعالیت های عمرانی برای من و شاید برای خیلی از مخاطبان چندان جذابیت نداشت و به نظرم میشد لااقل 50 - 60 صفحه از کتاب حذف کرد. در عوض بخش های مربوط به مسائل فرهنگی اعم از سنت غلط اسم گذاری در بشاگرد یا ازدواج های غلط و مسائل طبقاتی خیلی جالب بود و میشد مفصل تر بهشان پرداخت<br />البته متوجه این مسئله هم هستم که اگر معضلات فرهنگی پررنگ تر مطرح میشدند کتاب برای بشاگردی ها تلخ و نچسب میشد<br />دست مریزاد و خسته نباشید به بچه های صهبا

<br/><br/>

<a href="https://www.goodreads.com/review/list/24694245">View all my reviews</a>



به نام دوست



هرچند انسانهای زیادی وجود دارند که در حضیض بدبختی و شکست خودکشی میکنند، اما برای من اسطورهء خودکشی در عصر حاضر کسی جز #آدولف_هیتلر نیست. انسانی همه اراده! نمونهء مثالی بشر مدرن که اراده کورش کرده!

خودکشی پل (شان پن) در آخرین صحنه‌های #21گرم به نظر من از جنس خودکشی مغرورانهء هیتلر است. چه بیماری قلبی شخص را به مرگ تهدید کند، چه نزدیک شدن نیروهای متفقین، این قهرمان لعنتی حاضر نیست بگذارد مرگ گریبان او را بگیرد. بلکه خودش گریبان مرگ را میگیرد.

جالب است که همانگونه که هیتلر هم قبلا یک بار تصمیم به خودکشی گرفته بود و در چشم مرگ نگاه کرده بود، پل (شان پن) هم برای دومین بار با مرگ رو در رو میشود و این بار هم با ارادهء خودش میمیرد. 

همین اراده ویرانگر است که باعث میشود او آنقدر بیرحمانه با همسر اولش رفتار کند و او را از داشتن فرزند محروم کند. (باز هم شبیه هیتلر که تخم و ترکه‌ای از خودش باقی نگذاشت.)


 

 

 

من توی عالم داستان فقط چند تا نمونه شاخص برای جریان سیال ذهن سراغ داشتم و دارم. "خشم و هیاهو"ی فاکنر که خیلی شاخصه، نمونه‌ای ایرانیش "شازده احتجاب" گلشیری و "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد" شهرام رحیمیان. حالا شاید یه چیزای دیگه‌ای هم دیده‌باشم که یادم نباشه.

توی عالم سینما بهترین نمونه‌ای که سراغ دارم "۲۱ گرم" ایناریتوئه.

ماجرای سه تا خونواده که با یه حادثه به هم مربوط میشن و یه جورایی میشه گفت بدبختی‌هاشون به هم منتقل میشه. الخاندرو گونزالس ایناریتو توی این فیلم زندگی سه تا خونواده با سه شکل متفاوت زندگی رو نشون میده که با یک حادثه، هر سه به هم گره می‌خورن. خلاصه به هر دوستی که فیلم رو ندیده توصیه می‌کنم ببینه.

من حرف زیادی ندارم راجع به فیلم فقط میخواستم بگم این فیلم به مخاطب میگه "به ذهنت اعتماد کن". آدم تا نیمه فیلم، با این همه کات‌های زیاد همه‌ش در حال گیج شدنه. اما هر چی از نیمه میریم جلوتر قسمتای خالیه این پازل کامل میشن و شکل یک نقاشی با معنی رو پیدا می‌کنن.

درمورد خشم و هیاهو هم من همین طوری بودم. تا وسطاش در حال گیج شدن بودم. نمی دونستم ذهنم چطور میخواد این تکه های بی ربط رو کنار هم قرار بده. اما واقعا وقتی فصل آخر رو می‌خوندم لذت می بردم چون خطوطی که باید بخشای مختلف این نقاشی رو به هم مربوط می‌کردن کشیده شدن.


مرحوم سیمین دانشور در گفتگو با هوشنگ گلشیری به فضای تیره و سیاه و دلگیر ادبیات ما در دهه چهل و پنجاه اشاره میکند و آن را نقد می‌کند:

_

ببین عزیزم، ادبیات ایران داره به سمت یک ادبیات دپرسیونی پیش میره در حالی که آدمیزاد باید فوق دپرسیون، فوق افسردگی قرار بگیره. اگر ساعدی ادبیات دپرسیونی مینویسه، اگر آوارگان اش پر از دپرسیونه ساعدی حقشه. پا شده رفته اون سر دنیا، با آن همه سرخوردگی و غم غربت. اما اسماعیل فصیح که وضعیت آخر را به آن خوبی ترجمه کرده چرا باید در

- سیاووش این همه ملال و افسردگی و نژندی و نومیدی را منعکس بکنه. بین، من غروب جلال را نوشتم، تلخ ترین حادثه زندگیم، ولی اصلا دپرسیونی نیست.


جدال نقش با نقاش، نشر نیلوفر


به نام دوست


بروید به این نشانی و ببینید علی شاه علی درباره ذخیره کردن جهان چی نوشته: 

http://ali-shah-ali.blogfa.com/1389/12/4


یکهو یادم آمد علی یک بار اسم تمام رفقایش را روی یک کاغذ نوشته بود و عکسش را گذاشته بود تو وبلاگش. رفتم جستجو کردم و پیدایش کردم اما بدبختانه عکس نمایش داده نمیشود.

گفتم بگذار من این کار قشنگ علی را تکرار کنم. دیروز نشستم و اسم تمام رفقایم را نوشتم و این هم عکسش: 

این ها را هم در این دو سه روز نوشتم درباره نوع نگاه من به خاطره نوشتن و شباهت و تفاوتش با نگاه علی خدابیامرز:



دوست دارم یک مطلب خیلی حسابی بنویسم در مذمت تودار بودن و آدم های تودار، ولی اغلب در فجازی حوصله نوشتن مطالب شسته رفته مفصل را ندارم. 


تازگی ها دارم فکر می‌کنم چه چیزی در زندگی آدم وجود دارد که نتوان به دیگران گفت؟ هیچ چیز!

سیاه ترین و ناباور ترین جنبه‌های وجود را هم بالاخره ولو به خاطر درمان میتوان و باید بتوان برای یک انسان دیگر برملا کرد. 


برای این که فکر نکنید خیلی فروید بازی دارم در می‌آورم این را بگویم که اتفاقا فکر می‌کنم در سنت ما مردم کمتر از این رازهای آزار دهنده در درون خودشان داشتند. جنس آدم های سنتی که من دیده م و شناخته م تودار نیستند و ف وجودشان طوری است که ناخالصی را تحمل نمی‌کند و می‌ریزد بیرون. 


این که تودار بودن جزو پرستیژ ما محسوب می‌شود به نظرم حاصل یک درک غلط از شهرنشینی است. 


شاید به همین خاطر باشد که ما آدم های اتو کشیده وقتی صدای دعوای همسایه از واحد کناری یا از کوچه شنیده می‌شود تحریک می‌شویم فال گوش بایستیم یا سرک بکشیم. توی دلمان می‌گوییم دمش گرم! بالاخره یکی به خرخره ش رسید!! یکی این خط قرمز مزخرف آبروداری ابلهانه را گذاشت کنار و دردش را فریاد زد!!!»


گاهی فکر میکنم بزرگ ترین درد جهان یک درد بی درمان نیست! دردی است که نگذارند در موردش حرف بزنی.



در ادامه همین بحث save کردن دنیا بگویم که من هم از چند سال قبل شروع کردم به خاطره نوشتن اما بگذارید مروری داشته باشم بر تاریخچه خاطره نویسی ام. 

اولین بار در دوره راهنمایی شروع کردم به خاطره نوشتن و آن موقع این کار برایم یک جور فعالیت روشن‌فکرانه محسوب می‌شد با این که فقط درباره اتفاقات جالب می‌نوشتم. با این حال تلاطم های نوجوانی آن باعث می‌شد گاهی در همان دفتر از زمین و زمان و این و آن هم گلایه کنم. 

وقتی دانشجو شدم در دوره بیرجند چنان در قله انرژی و درک احساسی به سر می‌بردم که خاطره نوشتن و اساسا هر تلاشی برای ذخیره کردن زندگی برایم مسخره می‌نمود. زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون بود و معنی نداشت در آینده چیزی از گذشته را جلوی چشم قرار بدهیم چون قرار بود در آینده هم همچنان در همان حوضچه آب تنی کنیم. به خاطر همین دفترچه خاطرات نداشتم و از بچه‌هایی که خاطره می‌نوشتند تعجب می‌کردم. 

دوران تحصیل که تمام شد افتادم توی یک روزمرگی فرساینده. امروز هیچ فرقی با دیروز نداشت و هیچ اتفاق خاصی هم قرار نبود بیفتد. احساس گیجی می‌کردم. وی تصمیم گرفتم خاطرات روزهای رفته دانشجویی را بنویسم. شاید در ۴۰ صفحه در چند نوبت به صورت اجمالی خاطرات ریز و درشت دوران دانشگاه را نوشتم و الآن خوشحالم که این کار را کردم چون این دوره یک دوره مجزا از مسیر معمول زندگی م بود و حیف بود که جزییات آن در ذهنم کمرنگ شود. 

بعد افتادیم توی یک سال خیلی بیمار کننده و ملال آور سربازی که از شدت افسردگی تصمیم گرفتم شعر درمانی» کنم. یعنی شعر گفتن را از سر بگیرم. بعد دیدم نه، حالم خراب تر از آن بود که بتوانم چیزی در جهان کشف کنم. تصمیم گرفتم خاطره بنویسم. از اول اردیبهشت ۹۰ تا آخر مرداد چیزهایی در سر رسید نوشتم که خیلی هایش بوی ملال، تک و توکی بوی شادی و یکی دو تاش بوی خفگی حبس می‌دهد (احتمالاً آن چند صفحه سیاه را بعداً پاره کرده باشم)


یک پرانتز این جا باز کنم و بگویم در بهداری ف پش ق نزسا یکی از این دفترهای خاطرات بزرگ داشتیم که هر سربازی که آمده بود و رفته بود چیزی در آن نوشته بود. همه شعرهای بند تنبانی و نقاشی های مکش مرگ ما به جا گذاشته بودند. من برداشتم و یکی از مهم ترین خاطرات بهداری که همه سربازها را درگیر کرده بود با جزییات نوشتم. قدرت جزییات همه را درگیر میکرد و همه کفشان بریده بود. 

همین پارسال با خودم گفتم بروم و آن دفتر را از آنجا نجات بدهم. مخصوصاً به خاطر همان خاطره. با بدبختی از دژبانی رد شدم و توی بهداری دیدم مسوول اورژانس که آن موقع هیچ کس آدم حسابش نمی‌کرد حالا برای خودش سلطنت می‌کند. تحویلم گرفت و برایم چای ریخت و هی پرسید خب چه کار داری؟ من هی گفتم آمده و سری بزنم. خب با حالت مشکوک نگاهم کرد و حدس می‌زد کسی دلش برای آنجا تنگ نمی‌شود. تا آخر از زیر زبان کشید که آمده و دنبال آن دفتر. می‌دانست من در حال و هوای کتاب و نوشتن و این اسکل بازی ها هستم اما مردانگی کرد و مسخره م نکرد. گفت برو از آن سربازها بپرس. رفتم پرسیدم و یکی شان که معلوم بود در داشتم ذوق از اشتر عرب کم استعداد تر است گفت همین چند وقت پیش دفتر را انداختم دور! 

به قول سید علی صالحی ما به خودمان مربوطیم.

بگذریم. 

خدمت که تمام شد باز افتادیم روی ریل روزمرگی و بعد از چند وقت دوباره شروع کردم به خاطره نوشتن.


بعد از خدمت خیلی جسته گریخته خاطره نوشتم اما رویکرد م به خاطره نوشتن خیلی عوض شده بود. برای فرار از احوالات بد خاطره مینوشتم. مثلاً یک شب که حالم خوش نبود می‌نشستم و خاطرات سال های طلایی دانشجویی را می‌نوشتم. یک ربع بعد می‌دیدم در زمان سفر کرده‌ام و باز حالم خوب است. 

سال ۹۳ که ده سال از دانشجو شدنم می‌گذشت نشستم و ذهنم را شخم زدم و هرچه خاطره ننوشته از دوران دوست داشتنی خوابگاه داشتم نوشتم. 

سال ۹۴ به بهانه سی ساله شدن نشستم (در واقع دراز می‌کشیدم!) و یک دور تمام زندگی ام را مرور کردم. البته شتابزده و نشد که حسابی خودم را حلاجی کنم. 

در تمام این خاطره نوشتن ها بی تعارف و پرده درانه به چیزهایی اشاره می‌کردم که ممکن بود رازهای مگو باشند به خاطر همین بعد از یکی دو سال مجبور شدم سطرهایی را خط خطی کنم.



خب ببینید، همان طور که گفتم آدمی باید بتواند همه درد هایش را بالاخره با یکی در میان بگذارد و وقتی کسی پیدا نشد یا ف وجودی تو طوری بود که نتوانستی دردهایت را به کسی بگویی بالاخره یا می‌ریزی شان روی کاغذ یا توی وبلاگی جایی. 


من هنوز مثل علی از دیدن آنچه ذخیره می‌کنم به عنوان خاطره به ستوه نیامده‌ام. چه می‌دانم، شاید من خیلی بیشتر از او در برابر دنیا احساس بی پناهی می‌کنم. در حدی که اگر امروز در خاطرات سه سال قبل یا هفت سال قبل بخوانم که فلان روز با فلانی چای خورده ام بالاخره دلم خوش می‌شود که بالاخره فلانی را داشته م.



این روزها با این که خیلی کم خاطره می‌نویسم اما اگر کلا چیزی ننویسم احساس گم شدن در زمان دیوانه‌ام می‌کند. 

از پارسال باز یک دفتر گرفتم و هر از چند گاهی چیزکی نوشتم. آخر سال که نگاه کردم دیدم فقط ۱۲ تا خاطره نوشته م. یعنی ماهی یک بار!

از روز تولد ۳۳ سالگی و شروع کردم به ضبط کردن خاطرات صوتی. توی ماشین که می‌رفتم سر کار و برمیگشتم. صدایم را ضبط می‌کردم که البته خیلی بی کیفیت بود و باز طبق معمول درد دل های به شدت شخصی و تیره و تار بود. 

یک سالی هم هست که گاهی خاطرات آینده و را خیلی جمع و جور می‌نویسم. یعنی مثلاً در تقویم می‌روم سراغ سه ماه بعد و چیزهایی دوست دارم اتفاق بیفتد را طوری می‌نویسم که انگار اتفاق افتاده یا تا حد زیادی اتفاق افتاده. لطفاً آدم باشید و نخندید! پوزخند هم نزنید! دعا کنید دنیا این بلا را سرتان نیاورد!

حالا یکی دو ماهی هم هست که یک دفترچه خیلی کوچولو خریده م و هفته ای دو هفته ای خاطرات دختر گلم را می‌نویسم.


به نام دوست


نمیدانم چرا اهالی فرهنگ و سایت های ادبی کتاب هایی برای مطالعه در ایام عید معرفی میکنند؟ از خودم تا حالا دو سه بار نظر خواسته اند و من هم چند کتابی معرفی کرده ام اما چیزی که برای خودم اثبات شده این است که میزان مطالعه م در ایام عید به شدت پایین می آید! یا مهمان داریم یا مهمانی هستیم یا باید در کنار اعضای خانواده حواسمان را بدهیم به برنامه های درپیتی تلویزیون!

حالا محض این که دلمان از عزاداری این روزهای تعطیل نابود کننده بیرون بیاید درباره یک رمان کم حجم و نسبتا خواندنی چند کلمه حرف بزنیم:

این رمان را حدود یک ماه پیش خواندم. رمان "عمویم جمشیدخان که همیشه باد او را با خود میبرد"

این مطالب را هم همان موقع نوشتم ولی حالا این جا بازنشر میکنم.

"به نظرم میشود سبک این رمان را رئالیسم جادویی دانست چون مثل کارهای مارکز با یک قرارداد کوچک تصرف محدودی در واقعیت صورت میگیرد. مثلا آن جا کشیش آن قدر موعظه میکند که یک متر از زمین فاصله میگیرد و این جا جمشید خان در زندان صدام آن قدر وزن لاغر و نحیف میشود که با وزیدن هر بادی از زمین جدا میشود و به آسمان میرود"
به نظرم کشورهایی که استبداد را تجربه کرده اند بستر خوبی هستند برای پرورش رئالیسم جادویی"

یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :
"هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند. آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرندهای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
"خواهران صافیناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافیناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."

واما:
"اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست. 
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند
من اصلا نفهمیدم چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟ انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش
در مورد پرداخت داستانی اثر هم باید بگویم که شتابزدگی از سر و روش می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و صحنه ها هیچ گونه جزئی نگری ندارند. واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست

ترجمه هم واقعا بد بود و از آن بدتر بیانیه مسخره ای بود که مترجم به خودش اجازه داده در ابتدای کار بگنجاند و حیف که دست خط آقای بختیار علی در ابتدای کتاب نشان میدهد متاسفانه حق ترجمه دو رمان دیگر از ایشان هم به این مترجم داده شده



شانزده سال

شانزده سال by

منیژه آرمین
My rating:

3 of 5 stars

شخصیت های این رمان اگرچه شخصیت های دو رمان قبلی آرمین یعنی "

شب و قلندر" و شباویز هستند اما برای ارتباط برقرار کردن با این اثر نیازی نیست ااما آن دو رمان را خوانده باشید.خب نویسنده در پرداخت شخصیت هایی که از رمان های قبلی آورده کمی مسامحه کرده اما چیز زیادی را از دست نخواهید داد


"احمدشاه گریه می کرد و از آغوش مادر جدا نمی شد. محمدحسن میرزا تقریبا فراموش شده بود و این فراموش شدگی را همواره به یاد داشت. وداع سختی بود. بالاخره آنها سوار کالسکه شدند و رفتند. و بعد عضدالملک و ناصر الملک بودند که به آنها می گفتند چطور لباس بپوشند و چطور راه بروند و چطور حرف بزنند که در شأن شاه و ولیعهد باشند و اینکه او برادرش را در محافل خصوصی شاه داداش بنامد و در محافل رسمی اعلیحضرت. اما شاه به او می گفت حسن جون"


این رمان بیشتر از رمان شب و قلندر در تاروپود تاریخ پیچیده شده. اثر با بسته شدن پرونده قاجاریه و برآمدن رضاشاه شروع میشود و الحق توصیفی که از اوضاع فلاکت بار قاجارها موقع سرنگون شدن میدهد خواندنی است



مهم ترین شخصیت داستان نرگس خاتون زنی تحصیل کرده و آزادمنش است که سلطه شوهر خودباخته ش را نمیپذیرد و حاضر نیست به هر قیمتی خودش را به دربار نزدیک کند. زنی که روحیه ای شهودی و درون گرا دارد و اهل قلم است.

"نرگس خاتون این خانه را به سلیقه خود درست کرده بود و آرامشی را که هرگر در خانه اشرافی قبلی به دست نیاورده بود، همین جا پیدا کرده بود. این خانه هرچه بود، مال خودشان بود. دیگر صدای ارواح سرگردان عکس آدمهایی که روی دیوار بود، نمی آمد. عکس ها را جمع می کرد و در کمدها و زیر زمین پنهان می کرد اما صدای آنها همچنان می آمد. در نوشته هایش سعی می کرد همان صداها را بیاورد. صدایی از دور دست ها"



"آنتوان گفت: اینجا را نگاه کنید. این عکس خیلی دیدنی است!»
عکس گروهی از مردان و ن را نشان میداد که کنار هم ایستاده بودند و در میانشان، درست در جایی که میان نقاشها به نقطه طلایی معروف است، زنی دیده می شد که با کلاهش تمام صورت را پوشانده بود. شبیه یک جا لباس به نظر می آمد.
مانی با خنده گفت: شاهکار این علیا مخدره همه خرج و زحمات بانی جشن را به آب داده.»"



"جهانگیر با لحنی مسخر آمیز روی جلد کتاب را می خواند: زنده به گور!» و با خشونت کتاب را ورق میزد.
نرگس خاتون گفت: اصلا میدانی چیست؟ زنده به گور خود من هستم که توی این خانه زندانی ام. بیرون که نباید بروم. چون شوهرم یک آدم ی است. با همسایه ها هم نباید حرف بزنم. کتاب هم نخوانم؟!»
- نگفتم کتاب نخوان. گفتم اینها را نخوان.
- خوب تو باید به من بگویی که چی بخوانم و چی نخوانم؟!"


"فصل اول و آخر کتاب عالی بود. عزل احمد شاه و عزل رضاشاه
وقتی از مردمی میگفت که در مسیر حرکت رضاشاه می آمدند تا با چشم خودشان شاه را ببینند یاد اولین صفحات "

پاییز پدرسالار" می افتید که مارکز میگوید تسخیرکنندگان کاخ نمیتوانستند دیکتاتور را تشخیص بدهند چون همیشه همان عکس همیشگی را ازش دیده بودند. روی اعلامیه ها و فتق بندها و کاندوم ها و. و اینجا هم قهوه چی کرمانی رضاشاه بی یال و کوپال را نمیشناسد"

و بالاخره مهم ترین کاری که این کتاب کرده پوشاندن لباس کاراکتر داستانی به قامت برخی شخصیت مهم هنر ایران در رشته های مختلف مثل نقاشی و مجسمه سازی و موسیقی است. کلنل علی نقی وزیری و استاد علی اکبری صنعتی و کمال الملک در این اثر حضوری جالب توجه دارند:


"روزی کلنل علی نقی وزیری نزد کمال الملک میرود و از او می خواهد ابلاغ مدرسه عالی موسیقی را صادر کند و او هم فورا ابلاغ را صادر می کند.
روز بعد حکیم الدوله نزد کمال الملک میرود و می گوید این ابلاغ می بایست به تأیید شورای معارف برسد.
کمال الملک هم می گوید: رئیس این شورا تو هستی که چیزی از هنر نمی دانی» بعد هم عصایش را بلند می کند و با خشم می گوید: با همین عصا مغز کسی را خرد می کنم که نادانسته وارد عرصه هنر بشود"



و اما بزرگترین نقص کتاب نداشتن "لحن" است. تقریبا همه شخصیت ها با یک لحن حرف میزنند. حتی رضاخان با همان لحنی حرف میزند که شاهان قاجار یا اساتید بزرگ هنر. در حالی که سی سال پیش مرحوم علی حاتمی در فیلم تحسین برانگیز کمال الملک به آن خوبی لحن چارواداری رضاخان را از آب درآورده تا تفاوتش با قاجارها روشن باشد.

View all my reviews


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


چرا نمایشگاه کتاب را باز برگرداندند به مصلی؟ من یکی که خیلی خوشحال بودم از تغییر مکان نمایشگاه. خوشحالی من یک دلیل شخصی دارد و آن هم فرار از خاطرات تلخ است. با مصلی خیلی خاطرات تلخ و شیرین دارم اما نمیدانم چرا هر سال وقتی برای اولین بار پایم را میگذارم داخل شبستان و بوی کاغذ میخورد به دماغم خاطره های بد به ذهنم هجوم می‌آورند.
هر سال با خودم عهد میکنم که امسال اصلا پایم را نمایشگاه نمیگذارم و بعد باز ماجرا طوری پیش میرود که مجبور میشوم بروم. و با وضعیتی که فعلا دارم و قرار هم نیست تغییر چندانی بکند هیچ فراری ازش متصور نیست. راستش یک سری آدم هستند که دوست ندارم نگاهم بهشان بیفتد یا آنها من را ببینند. حتی امسال وقتی برای اولین بار رفتم داخل شبستان عینک دودی ام را برنداشتم و گفتم بگذار هر کس هر فکری میخواهد بکند. چیزی که زیاد است دیوانه.
اما شاید شیرین ترین دفعه ای که نمایشگاه رفتم همین پارسال بود که قرار بود برویم بشاگرد و برای دانش آموزها کلاس داستان نویسی برگزار کنیم. تا آخرین لحظه مردد بودم که چه داستانی میشود برای بچه های بشاگردی خواند که مناسبشان باشد و نمونه ی خوبی باشد برایشان. یکهو ذهنم روشن شد و موتور گرفتم و خودم را رساندم نمایشگاه و "قصه های مجید" هوشنگ مرادی کرمانی را خریدم و وقتی هم رفتیم و آنجا برایشان قصه میخواندم به نظرم خیلی خوششان می آمد.
دفعه دوم هم یک داستان نوجوان خیلی عالی از احمد اکبرپور پیدا کردم که توش هم درخت گز داشت هم شکار کبک و تیهو و خلاصه طبیعت داستان بسیار شبیه طبیعت هرمزگان بود و بچه ها را جذب میکرد. دوست نداشتم حرف هایی که به تهرانی ها میزنم را به بشاگردی ها هم بزنم. بگذریم. بحث نمایشگاه بود. امسال پارکینگ را هم تعطیل کرده اند برای جلوگیری از ترافیک. شاید هم چاره دیگری نبوده اما به نظرم با این کار رسما دارند میگویند کسی که دو تا بچه دارد نیاید نمایشگاه. خب همان شهر آفتاب که خوب بود. خاطره هم ازش نداشتیم که خرمان را بگیرد.

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


دوست نادیده ای در این صفحه برای بنده نظر گذاشته بود که درمورد مجموعه داستان "تخران" هم چیزی بنویسم.

ضمن تشکر از لطف آن عزیز باید بگویم از انتشار تخران الآن بیش از 6 سال میگذرد و اگرچه هنوز قرص و محکم از آن مجموعه داستان دفاع میکنم اما به نظرم آنچه باید درموردش گفته میشد گفته شده و هر کس مایل باشد میتواند نقد و نظرها را با یک جستجوی ساده بیابد.

حالا بیشتر دوست دارم خبر بدهم که انشاالله در کمتر از یک ماه دیگر قرار است نخستین رمان بنده به نام "رمق" منتشر بشود.

رمانی که نه تنها امسال که حتی سال گذشته هم امید داشتم به نمایشگاه کتاب برسد و به طرز مضحکی فقط معطل طرح جلد شد.

بگذریم، امیدوارم این رمان توجه ها را جلب کند و در جوایز ادبی چنان که در مورد تخران اتفاق افتاد مورد بی مهری قرار نگیرد. گرچه این رمان الحمدلله قبل از انتشارش در جشنواره داستان انقلاب امسال مورد تقدیر هیئت داوران قرار گرفت.

در مورد این رمان دو سال قبل گفتگویی با خبرگزاری فارس داشتم که میتوانید در

این صفحه بخوانید. البته تعجب نکنید اگر دیدید رمان را "از امجدیه تا ویلا" نامیده ام. من در عوض کردن اسم کتاب ید طولایی دارم! مجموعه داستان تخران در ابتدا با نام "خنده ها به کدام دهان ها بازگشته اند؟" فیپا گرفت!!



حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست



آشفته بازار کتاب واقعا به شکل ناعادلانه ای دارد مولف ایرانی را از گود خارج می کند.

معلوم نیست چرا وزارت ارشاد ناشران سوداگری مثل میلکان را که فقط کتابهای خارجی بنجل ولی پرفروش منتشر می کنند وادار به گرفتن کپی رایت نمیکند؟ 

البته این هم پایان ماجرا نیست. نشر هوپا همین کتابهای بنجل را با کپی رایت منتشر می کند.

بگذریم.

در این وانفسا بنده و چند دوست دیگر برای ترویج مطالعه آثار فارسی یک حلقه راه انداخته ایم با نام و نشان #ایرانی_بخوانیم

اگر تهرانی هستید و اهل مطالعه خوشحال میشویم صبح های پنجشنبه نزدیک میدان بهارستان شما را ببینیم.

برای بنده پیام بگذارید.


به نام خدا

 

 

هویت یک شرکت اقتصادی فقط با سودآوری اش تعریف می‌شود نه چیز دیگر. یک کارخانه تاسیس می‌شود تا به بنیان گذارانش سود بیشتری برساند. اگر این کارخانه موجب اشتغال و ثبات اقتصادی می‌شود این یک تاثیر جنبی است. 

بر همین اساس اگر یک شرکت اقتصادی یا یک کارخانه رواج دهنده یا حامی یک اندیشه دینی و اعتقادی است حتما این اندیشه از سودآوری اقتصادی آن شرکت یا بنگاه حمایت می‌کند و گرنه هیچ صاحب سرمایه‌ای حاضر نیست از درآمد اقتصادی اش بگذرد تا اعتقادات مردم حفظ شود.

از عجایب کارهای تلویزیون ایران در این ایام محرم پخش کردن تبلیغ هایی بود که در آن شرکت های اقتصادی مثل ویتانا و رب چین چین جلوی چشم میلیون ها ایرانی جانماز آب می‌کشیدند و ایام عزاداری امام حسین را به مردم تسلیت می‌گفتند.

شما میتوانید به راحتی حدس بزنید که ایجاد حس مثبت نسبت به سرمایه داران و سرمایه گذاران رب چین چین و شکلات های ویتانا چقدر راحت می‌تواند به استقبال بیشتر مصرف کنندگان مذهبی منجر شود. خیلی ساده اش بکنیم. حالا که دیگ های فراوانی برای پذیرایی از عزاداران امام حسین میجوشند رب چین چین یادش افتاده که به نام امام حسین میتواند بازار جدیدی را تسخیر کند. به نام امام حسین و به کام رب چین چین.

هنوز یادم هست قبل از این که تشت رسوایی پدیده شاندیز از بام بیفتد عصرهای جمعه برایمان از دلتنگی اش برای امام عصر عج نوحه سر میداد.

هرچند از صدا و سیمایی که در تبلیغاتش انواع بی اخلاقی و هنجارشکنی های رفتاری پخش می‌شود نمی‌شود انتظار زیادی داشت.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

مثل چشم به هم زدن دخترم دو ساله شد و من اصلا باورم نمیشود این مدت چطور گذشت.

من فکر می‌کردم با بزرگ شدن او من هم کم کم بزرگ شوم. یعنی یک بار دیگر از اول بزرگ بشوم. اما بدبختانه فرصت مشاهده م خیلی کم بود. میخواستم خیلی بیشتر بهش خیره بشوم. لااقل در حد ژان پیاژه.

شاید یکی از عجیب ترین تجربیاتم در مورد رشد دخترم حیرت در برابر چیزهایی بود که ما بهش یاد نداده بودیم. هر چیزی که کم کم یاد می‌گرفت من فوری سر نخ را پیدا می‌کردم که این را از من یاد گرفته یا از همسرم. متوجه هستید که درباره آموخته هایی حرف میزنم که به شکل غیرارادی بهش یاد داده بودیم. اما خب چند ماهی هست که چیزهایی ازش می‌بینم که نمیتوانم سرنخش را راحت پیدا کنم.

جدا از رفتارها، یک سری خلقیات هم تازگی پیدا کرده که نمیتوانم بفهمم از کداممان گرفته. اصلا یک نکته عجیب این است که من همیشه فکر میکردم دخترم باید یک نسخه کوچک شده از خودم باشد و حالا خیلی برایم سخت است که بپذیرم او واقعا یک آدم دیگر است. نمی‌توانم بپذیرم کسی غیر از من و قبل از من و مادرش او را برنامه ریزی کرده باشد. متوجه هستید که دارم درباره کمتر از 5 درصد رفتارها و خلقیاتش حرف میزنم و در 95 درصد مواقع او همان نسخه کودک شده من و مادرش است. اما یکهو چیزی از خودش بروز میدهد که نمیفهمیم از کجا آمده.

حالا بگذارید کمی هم درباره همان 95 درصد مواقع حرف بزنم. از جمله لذایذ من در زندگی مشاهده ساکت دخترم در مواقعی است که او با خودش مشغول بازی و نجوا کردن است. شاید اگر پدر بهتری بودم می رفتم و در بازی اش شریک میشدم اما حالا ترجیح میدهم بی سر و صدا نگاهش کنم و از دیدن سرگرمی آرام و شادمانه اش لذت ببرم. در این مواقع به خودم میگویم این من هستم از اندوه جهان فارغ که در امواج ناخودآگاه و شیرین زندگی بسیط غرقه ام.

فقط تعجب میکنم که چرا من بازی های کودکی خودم را یادم نیست. اگر کسی یک فیلم یک دقیقه ای از دو سالگی من در حالی که تک و تنها دارم کتاب گربه من نازیه فقط به فکر بازیه را روی پایم گذاشته ام و دارم میخوانم داشته باشد من آن را به قیمت زندگی ام ازش میخرم. 

و افسوس میخورم که دخترم این بازی شادمانه اش را به یاد نخواهد سپرد. دیشب به همسرم گفتم چرا این قدر کم ازش فیلم میگیریم؟

پدردختری


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

از فیلتر شدن تلگرام اصلا ناراحت نیستم چون من از تلگرام عمدتا برای کار استفاده می‌کردم و دو تا ربات کاربردی هم در مواردی کمکم می‌کردند.

اما چیزی که برایم جالب است این است که فیلتر شدن همه سایت های خارجی و از جمله گودریدز الآن حس و حال مطالعه کردنم را تحت تاثیر قرار داده. انگار تا نتوانم روند و بریده های مطالعاتم را جایی ثبت کنم انگیزه‌ای برای مطالعه کردن ندارم.این شد که گفتم بیایم اینجا چند کلمه درباره آخرین رمانی که خواندم بنویسم.

عاشق ژاپنی» رمانی از ایزابل آلنده. 

 

خیلی پیش‌های یک ارائه جذاب و طوفانی از ایزابل آلنده در تد دیده بودم و میدانستم که تا عمق نسوج و استخوانش فمنیست است بنابراین خیلی با آمادگی قبلی سراغ رمانش رفتم اما در یک سوم اول رمان روایت روان و جذاب قصه گارد من را باز کرد تا حدودی. بارها و بارها در مدت مطالعه رمان به یاد رمان عشق سال‌های وبا» افتادم. به سه دلیل واضح: عاشقانه بودن موضوع هر دو رمان، مدت طولانی زمانی که در دو رمان روایت می‌شود و نوع روایت خیلی سرراست و پرماجرا در هر دو.


اما از نیمه اثر به بعد ایده‌های فمنیستی نویسنده آشکار می‌شوند که اکثرشان برای من جالب بود. مثلا ساختن دو قهرمان زن خودساخته که هر دو تجربه‌های تلخ و سختی را پشت سر گذاشته‌اند، یا تصویر وحشتناک و موحشی که از سوءاستفاده جنسی از دختربچه‌ها نشان می‌دهد و در واقع نشان نمی‌دهد. این‌ها خیلی خوب است و اگر فمنیسم این است من باهاش مشکلی ندارم.خود آلنده هم در همان سخنرانی تد که در آپارات می‌توانید به راحتی پیداش کنید به این اشاره میکند که در رمان‌هایش ن خودساخته و قدرتمند می‌آفریند.

نی که می‌توانند سختی و فقر را تحمل کنند. البته با برخی از ایده‌های فمنیستی اثر هم موافق نیستم که مهم ترینش ترسیم یک شوهر ساده گول خور همجنس باز به عنوان نمونه شوهر قابل اعتماد و بی آزار بود برای این که حدود آزادی زن تا بیرون مرزهای تعهد گسترده شود. اینها برای مخاطب ایرانی با فرهنگ ایرانی (اگر هنوز چیزی ازش باقی‌ مانده باشدsad) غریب و ناساز است.

 


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

نبراسکا

آیا تا به حال دلتان برای فیلمی که خیلی وقت پیش دیده‌اید تنگ شده؟ ممکن است چیز زیادی هم ازش یادتان نمانده باشد فقط یک لوکیشن، یک دیالوگ، یک صحنه کوتاه.

این روزها دلم برای فیلم نبراسکا» تنگ شده. یک فیلم خیلی جمع و جور با روایتی سرراست از چند روز زندگی مردی که مجبور می‌شود با پدرش یک سفر دو نفره برود. باید فکر و ذکر خودش را بگذارد کنار و چند روز رانندگی کند تا به نبراسکا برسد. از آنجا یک اطلاعیه تبلیغاتی برای پدر رسیده که می‌گوید او یک جایزه بزرگ برده و پیرمرد هم باورش شده.

چقدر این موقعیت عجیب و گیرا است. وقتی یقین داری طرف مقابلت به چیز بیهوده‌ای امید بسته اما به خاطر پیوندهای انسانی حاضر نیستی ناامیدش کنی. فکر می‌کنم وقتی ما با بچه‌ها بازی می‌کنیم در همین موقعیت هستیم. پرت کردن هزار باره توپ و گرفتنش چه لذتی دارد؟ یک کار مطلقا بیهوده است اما به خاطر عشقی که به فرزندمان داریم این کار بیهوده را انجام میدهیم. چون از دیدن ذوق او لذت می‌بریم. آنجا هم مردی با دیدن ایمان پدرش آرامش می‌یافت.

من تقریبا 20 سال به پدرم اهمیت ندادم و حالا این کمبود بزرگ روحم را آزار می‌دهد. توی اینستاگرام نابود شده‌ام چند بار عکس دو نفره‌ام با پدرم را منتشر کردم و نوشتم که چقدر حسرت همه آن لحظاتی را می‌خورم که می‌توانستم با پدرم خوش بگذرانم. او در همه این سالها به من افتخار می‌کرد. البته گور بابای افتخار و این مزخرفات! او در تمام این سال‌ها با من حال می‌کرد. من بودم که بلد نبودم به او افتخار کنم. حالا دیگر می‌خواهم جبران کنم. امسال و پارسال دو تایی با هم راه افتادیم رفتیم استیر برای شرکت در عزاداری آنجا. آنجا قدم به قدم پدرم باید بین جمعیت توقف می‌کرد تا با رفقای قدیمی‌اش سلام و علیک کند. رمان تازه‌ام را به او تقدیم کردم: تقدیم به اسطوره‌ای سرگردان/ در خیابان‌های تهران

به نظرم چیزی در رابطه پدر و پسری هست که مادرها و زن‌ها نباید در آن دخالت کنند. یک بخش مهم وجود هر مردی در ارتباطش با پدرش کامل می‌شود. هر مردی مثل مرد فیلم نبراسکا نیاز دارد دنبال ایده‌های پدرش برود هرقدر که آن ایده‌ها خام و احمقانه باشد. مادرها وارد می‌شوند و با صراحت آن تصاویر زیبای پدر-پسری را خراب می‌کنند. به بهانه نگرانی برای پسرشان. اگر مادرها در این رقابت پیروز بشوند پسرها کامل نمی‌شوند.

پارسال دو تا فیلم دیگر هم از الکساندر پین دیدیم که هر دو نشان میدهد خانواده و هویت برایش خیلی مهم است. یکی "والدین" با بازی جورج کلونی که باز هم رابطه والدین و فرزندان در آن خیلی پررنگ است و یکی دیگر که واقعا شاهکار محض بود به نام "کوچک سازی" (Downsizing)  فقط می‌خواستم این دو فیلم را معرفی کرده باشم.

چیزی که با این سه تا فیلم می‌توانم درباره دنیای الکساندر پین بگویم این است که او معتقد است هر کسی باید خودش را فدای خوشبختی دیگران بکند.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

مثل چشم به هم زدن دخترم دو ساله شد و من اصلا باورم نمیشود این مدت چطور گذشت.

من فکر می‌کردم با بزرگ شدن او من هم کم کم بزرگ شوم. یعنی یک بار دیگر از اول بزرگ بشوم. اما بدبختانه فرصت مشاهده م خیلی کم بود. میخواستم خیلی بیشتر بهش خیره بشوم. لااقل در حد ژان پیاژه.

شاید یکی از عجیب ترین تجربیاتم در مورد رشد دخترم حیرت در برابر چیزهایی بود که ما بهش یاد نداده بودیم. هر چیزی که کم کم یاد می‌گرفت من فوری سر نخ را پیدا می‌کردم که این را از من یاد گرفته یا از همسرم. متوجه هستید که درباره آموخته هایی حرف میزنم که به شکل غیرارادی بهش یاد داده بودیم. اما خب چند ماهی هست که چیزهایی ازش می‌بینم که نمیتوانم سرنخش را راحت پیدا کنم.

جدا از رفتارها، یک سری خلقیات هم تازگی پیدا کرده که نمیتوانم بفهمم از کداممان گرفته. اصلا یک نکته عجیب این است که من همیشه فکر میکردم دخترم باید یک نسخه کوچک شده از خودم باشد و حالا خیلی برایم سخت است که بپذیرم او واقعا یک آدم دیگر است. نمی‌توانم بپذیرم کسی غیر از من و قبل از من و مادرش او را برنامه ریزی کرده باشد. متوجه هستید که دارم درباره کمتر از 5 درصد رفتارها و خلقیاتش حرف میزنم و در 95 درصد مواقع او همان نسخه کودک شده من و مادرش است. اما یکهو چیزی از خودش بروز میدهد که نمیفهمیم از کجا آمده.

حالا بگذارید کمی هم درباره همان 95 درصد مواقع حرف بزنم. از جمله لذایذ من در زندگی مشاهده ساکت دخترم در مواقعی است که او با خودش مشغول بازی و نجوا کردن است. شاید اگر پدر بهتری بودم می رفتم و در بازی اش شریک میشدم اما حالا ترجیح میدهم بی سر و صدا نگاهش کنم و از دیدن سرگرمی آرام و شادمانه اش لذت ببرم. در این مواقع به خودم میگویم این من هستم از اندوه جهان فارغ که در امواج ناخودآگاه و شیرین زندگی بسیط غرقه ام.

فقط تعجب میکنم که چرا من بازی های کودکی خودم را یادم نیست. اگر کسی یک فیلم یک دقیقه ای از دو سالگی من در حالی که تک و تنها کتاب گربه من نازیه فقط به فکر بازیه را روی پایم گذاشته ام و دارم میخوانم داشته باشد من آن را به قیمت زندگی ام ازش میخرم. 

و افسوس میخورم که دخترم این بازی شادمانه اش را به یاد نخواهد سپرد. دیشب به همسرم گفتم چرا این قدر کم ازش فیلم میگیریم؟

پدردختری


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

در "

این مطلب" من از رفاقت های مجازی که بعدا حقیقی می‌شوند نوشته ام و از دیدار کوتاهم با آقا فواد سیاهکالی دوست گودریدزی ام نوشته‌م.

حالا می‌خواهم یک عکس دیگر را منتشر کنم و خاطره یک رفاقت کوتاه و جالب دیگر را بنویسم. در این دو سه سال از توی گودریدز به چند تا گروه و کانال پرتاب شده‌ام که اکثرشان چندان ارزش دنبال کردن نداشته‌اند. اما یکی از این گروه‌ها  گروه کتابخوانی آناکارنینا است که شاید بهش برخورده باشید یا حتی الآن در آن عضو باشید.

دو سه سال پیش که وارد این گروه شدم قول و قرار این آدم‌ها خواندن کتاب‌ها به صورت دسته جمعی بود که به من خیلی می‌چسبید و فکر کنم دو تا کتاب را این طور خواندم. یعنی هر بخش کتاب را با صدای یک نفر گوش دادم. تجربه خیلی جالبی بود. توی خواندن یکی از کتابها خودم هم داوطلب شدم و حسابی حواسم را جمع کردم حتی یک سوتی هم ندهم و تپق هایم را هم با نرم افزار حذف کردم و حتی اول و آخر هر فصل موسیقی هم گذاشتم. 

چیزی که می‌خواستم تعریف کنم این است: یکی از اعضای گروه کتابفروش بود و گاهی تجربیات روزمره‌ش از برخورد با آدمهای مختلف را توی گروه می‌نوشت. چند تاش خیلی خیلی خاص و تاثیرگذار بود که یکیش این است. با اجازه آقا کامران من از توی گروه برداشتم: 

امشب یه خانم میانسال اومده بود فروشگاه، تو کتابایی که همراهش داشت دیدم یه غلبه بر افسردگی» هم بود. بهش گفتم جسارتا برای خودتون گرفتید؟ گفت اره‌. گفتم من خوندمش، تنها چیز بدرد بخوری که توش پیدا مبشه شماره اضطراری بهزیستی ۱۴۸۰ هست. با چشمای کاملا اشک الود گفت پس چیکار کنم؟ گفتم نمیدونم‌. بردمش کتاب خاطرات استایرن رو دادم بهش، گفتم حداقلش اینه که میدی اطرافیانت میخونن میفهمنت‌ و با دیدن حالت نمیگن همه حالشون بده».  بهش از فرق بین غم و سودازدگی گفتم و یهو هق هق گریه افتاد. گفتم من میفهمم‌.
یه سری کتاب دیگه هم دادم بهش و رفت

از آقاکامران پرسیدم کجا کار میکند و گفت باغ کتاب. یک بار که آن اطراف کار داشتم رفتم که ببینمش اما اصلا نمی‌دانستم چطور سر صحبت را باز کنم. همین طور که توی فکر بودم یکهو صداش را شنیدم که به همکارهاش گفت "بچه‌ها من رفتم ناهار" صداش را شناختم چون چند بار که تو تلگرام حرف زده بودیم پیام صوتی فرستاده بود.

خلاصه رفتم و سلام و حال و احوال و گفت اصلا شبیه عکست نیستی و این حرفا و یکی دو تا کتاب می‌خواستم که راهنمایی‌م کرد و میخواستم بگویم خیلی کار خوبی داری که نگفتم و این هم سلفی آن روز.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

جامعه ما طوری برنامه ریزی شده که آدم‌های برون‌گرا را طبیعی‌تر فرض کند و به همه توصیه کند مثل آن‌ها زندگی کنند.

من دوران نوجوانی خودم را تقریبا توی یک فضای خاکستری عذاب‌آلود گذراندم و اگرچه به شدت اهل فوتبال بازی کردن توی کوچه بودم و رفقای زیادی داشتم اما اگر یک ساعت کتاب دستم می گرفتم که بخوانم فکر می کردم دارم یک کار غیرمعمولی انجام می‌دهم. همه‌ش فکر‌می‌کنم اگر اعتماد به نفسش را داشتم مثل خودم باشم حالا خیلی جلوتر بودم.

حالا دخترم که دو سال و هشت ماهش است با رفتارهایش نشان می‌دهد یک درون‌گرای تمام عیار است. خب ژن‌های من و مادرش - دو تا درونگرای حسابی - کارشان را خوب انجام داده‌اند. تصمیم دارم نگذارم او عذاب وجدان داشته باشد. درونگرایی یک بهشت پر از آرامش است. حتی یک جشن پرشکوه است. اگر کسی خرابش نکند. اگر خود ما درونگراها خرابش نکنیم. دوست دارم با دخترم بنشینیم کتاب بخوانیم و حرف بزنیم. دوست دارم زود بزرگ بشود با هم گپ بزنیم.

من آرامشش را به هم نمی‌زنم. من وادارش نمی کنم ادای برونگراها را در بیاورد. بعضی کلیدها آن بیرون است، بله. کمکش می کنم کلیدهای بیرون را پیدا کند. اما کلیدهای درون مهم‌تر هستند.

خب نقطه جوش الکل و آب خیلی فرق می کند.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

 

اهل ورزش نیستم چون اصلا اهل رقابت نیستم اصلا و ابدا. اما خب دویدن صبحگاهی را خیلی دوست دارم و دویدن صبحگاهی چند تا مقدمات میخواهد.

کفش و لباس به کنار، یک پارک خوب بزرگ نزدیک خانه میخواهد که ما داریم و اگر ذوق موسیقایی داشته باشید یک سری موسیقی انرژی دهنده میخواهد که البته به نظرم باید خیلی دقیق و با وسواس انتخاب شده باشند. مثلا چه بهتر که فضای موسیقی توی گام ماژور باشد.

و فوق العاده میشود اگر میزان های موسیقی با سرعت گام های شما موقع دویدن هماهنگ باشد. اگر این هماهنگی باشد ممکن است یکهو به خودتان بیایید و ببینید خیس عرق شده اید چون ضربان موسیقی نگذاشته سرعتتان را کم کنید و نفسی تازه کنید. من از سال 85 وقتی در بیرجند دانشجو بودم دویدن شبانه را شروع کردم و درسم که تمام شد و برگشتم تهران هر وقت میشد صبح یا شب میرفتم میدویدم.

از اسفند 90 که صبح ها میدویدم چند تا موسیقی سبک New Age کشف کردم که سرعت ریتم با سرعت دویدنم هماهنگ بود. اگر فکر میکنید موسیقی ترنس برای دویدن بهتر است من با شما مخالفم چون ریتم آهنگ های ترنس و تکنو معمولا بین 100 تا 140 BPM است که مناسب دویدن نیست. شما برای دویدن نیاز به آهنگی دارید که یا 80 یا 160 BPM باشد که پیدا کردنش کمی سخت میشود. اما من دستم پر است.امسال یک کشف جالب کردم و چهار تا ار آلگروهای یوهان سباستین باخ را پیدا کردم که جان میداد برای دویدن.

شاد، سرزنده، سرشار از نور و زندگی، مثل اکثر موسیقی های عهد باروک. آلگرو چنان که میدانید نام یک دسته از قطعات است که سرعت مشخصی دارند و از آداجیو تندتر و از پررستو کندتر است. شاید بدانید که شما با موسیقی بتهوون نمیتوانید بدوید چون بتهوون آغاز کننده دوره رمانتیک است و آن قدر موسیقی اش احوالات متشنج و پر افت و خیزی دارد که یک دقیقه هم به یک حال نیست.

 موسیقی باروک به قول لئونارد برنستاین در واقع کاخی است که با قطعات هم اندازه یک LEGO درست شده و از این افت و خیزها تویش کمتر پیدا میشود. این وسط بین باخ و بتهوون موتسارت ایستاده که احوالاتی مابین این دو دارد و من موسیقی اش را برای دویدن امتحان نکرده ام هنوز. smiley

از دیروز البته پرونده ورزش صبحگاهی من بسته شد تا پایان ماه رمضان. این مدت یک جغد شب بیدار خواهم بود.

 

یوهان سباستین باخ 1 

 

یوهان سباستین باخ 2

 

یوهان سباستین باخ 3

 

یوهان سباستین باخ 4

 


مجموعه‌داستان

نفرین به هرچه قانون» نوشته مجید اسطیری از سوی انتشارات نشر اسم وارد بازار کتاب شد.

نفرین به هرچه قانون و 7داستانش مجید اسطیری

به گزارش آنا، نفرین به هرچه قانون» شامل هفت داستان کوتاه است که در بازه زمانی سال‌های ۹۲ تا ۹۶ توسط اسطیری نوشته شده‌اند. داستان‌هایی اجتماعی و روان‌شناختی که مانند کارهای پیشین این نویسنده جوان عنصر قصه» در آن‌ها پررنگ است.

این نویسنده جوان پیش از این در گفتگو با آنا با اشاره به مضامین متنوع در کتاب نفرین به هرچه قانون» گفته بود:  این کار مجموعه‌ای از داستان‌های سال‌های اخیر بنده است که مثل مجموعه داستان قبلی‌ام تخران» این مجموعه هم فضاهای رنگارنگ و متنوعی دارد که موضوعات و مضامین متنوعی را دربر می‌گیرد. این مجموعه هم داستان‌های روان‌شناختی دارد و هم داستان‌های اجتماعی و عاشقانه که این داستان‌ها عموماً دغدغه‌های کلی بنده است که سعی می‌کنم از جهات مختلف به زندگی نگاه کنم.

مجموعه داستان قبلی اسطیری تِخران» نام داشت. از او همچنین دو رمان به نام‌های رمق» و وقتی خورشید خوابید» به چاپ رسیده است.

[مجموعه‌داستان

نفرین به هرچه قانون» نوشته مجید اسطیری در 140صفحه و با قیمت 26هزار تومان توسط نشر اسم منتشر شده است.]


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

زمزمه های بازگشت زندگی به شرایط عادی به گوش می رسد و من بی تعارف از این بازگشت ناراحتم. دوست دارم شرایط قرنطینه طول بکشد.

چیزهایی که میخواهم بنویسم قطعا جامع و علمی نیست اما دعوت به یک تامل است. این تامل هم ااما فسفی نیست. شاید کمی شاعرانه باشد اما چه عیبی دارد؟ افلاطون شاعران را از مدینه فاضله اش بیرون کرد اما خودش به عنوان یک فیلسوف در سیسیل نتوانست مدینه فاضله را بسازد.

برتراند راسل مقاله ای خواندنی دارد به نام در ستایش بطالت» که وقتی آن را میخوانید متوجه میشوید بیش از بطالت دارد درباره فراغت» حرف میزند. یعنی چیزی که ما در عصر جدید هیچ وقت نداریم. حتی وقتی توی تخت خوابمان ولو شده ایم و داریم یک استوری مسخره توی اینستاگرام میگذاریم یعنی داریم مثل یک برده برای کشتی عظیمی به نام اقتصاد توجه» پارو میزنیم.

برتراند راسل آنجا میگوید تمام ابنای بشر میتوانند فقط 4 ساعت در روز کار کنند و بقیه اوقات خودشان را به فراغت بگذرانند. فراغت گنج گرانبهایی است که ارسطو شروع هر تفکری را از آن میداند. بله، اگر فراغت نداشته باشید بعید است هیچ وقت فکر بکری به ذهنتان برسد که بتواند معنایی به زندگی تان ببخشد. راسل میگوید با توجه به پیشرفت فناوری و افزایش سرعت تولید پس کارخانه ها میتوانند کمتر کار کنند و انسان ها زمان بیشتری در خانه باشند. البته اطراف و جوانب معادله اقتصادی را خوب بررسی میکند و نشان میدهد این فقط یک خیال نیست و کاملا تحقق پذیر است.

اما دنیای جدید و سرمایه داری بازار آزاد اصلا نمیتواند یک خانواده را در کنار هم در خانه تحمل کند (البته اگر روی میز شامشان انواع و اقسام سس و نوشیدنی صنعتی باشد شاید تنگ نظری نکند و بگذارد دور هم بنشینند!) اقتصاد بازار آزاد میخواهد همه توی خیابان ها بدوند و پشت میزهای ادارات بپوسند و مثل چارلی بین چرخ دنده های صنایع پیچ بخورند و البته به این راحتی نمیرند! چون باید زنده باشند و مصرف» کنند! و فضیلت» در اخلاق عصر ما به قدرت خرید» فروکاسته شده. اگر بتوانی یک ساعت مچی گران قیمت بخری میتوانی عکسش را بگذاری در صفحه مجازی ات و لایک بیشتری دشت کنی وگرنه چیزی نیستی. به همین خاطر همه دولت ها دوست دارند به قیمت جان مردم شرایط قرنطینه برچیده شود.

در اشتیاق دولت ها به تمام شدن قرنطینه تقاوتی میان جمهوری اسلامی و دولت امریکا نیست و این نشان میدهد نرم افزاری که روی مغز دولت ما نصب شده همان نرم افزار امریکایی است و ربطی به انسان شرقی و داشته های تاریخی اش ندارد. اما بگذارید زیاد از ایده اولیه خودم دور نشوم. ایده اولیه من این بود که قرنطینه با بی رحمی اش توانست بالاخره حدی از عدالت را در سراسر کره خاکی برقرار کند. بالاخره من و آن کسی که بیشتر از من میتوانست مصرف کند کمی شبیه هم شدیم. ماشین گران قیمت او حالا توی پارکینگ خانه اش خاک میخورد و نمیتواند وقتش را در بهترین هتل های جهان بگذراند. حالا تفاوت مان فقط در حد چیزی است که میخوریم. حالا شاید نان و ماست ما خوشمزه تر از غذای اشرافی او باشد. حالا شاید او هم مثل ما دلش از مسافرت نرفتن و تفریح نداشتن بگیرد. مجبور بشود بالاخره به دیگران» فکر کند.

بله عدالت همیشه تاریخ بشر به قیمت محدود کردن آزادی به دست آمده و برعکسش هم دقیقا صدق میکند. ما فقرا و ما درونگراها و ما اهل شهود همیشه احساس میکردیم که قواعد این دنیای سرعت و پول اشتباه است و آرزو داشتیم این قواعد به وسیله دست قدرت الهی به هم بخورد. حالا دست جباریت الهی از آستین یک ویروس چند نانومتری بیرون آمده و قوه شهویه بشر امروز ضربه فنی شده. خوابش را هم نمیدید این طوری زمین گیر بشود. حرف من دقیقا این است که شاید این شرایط قرنطینه اجباری اساسا انسانی تر از شرایط هیاهو و سرعت و مصرف بود که خیلی ها را له میکرد و بر اساس غفلت کار میکرد. من برای خودم یک سری صغری کبری چیدم که واقعا بشر میتواند تا سالها با همین شرایط زندگی کند و اتفاق خاصی هم نیفتد. خب چون من اقتصاددان نیستم شاید این معادله یک جاهاییش بلنگد اما بد نیست با هم مرورش کنیم. ببینید برای کاهش درآمدها که احتیاجی به توضیح نیست. همه اصناف درآمدشان به حدود صفر رسیده. اما چرا کسی از کاهش هزینه ها حرف نمیزند؟

کسی قسط نمیدهد، کسی کرایه خانه نمیدهد، کسی هزینه حمل و نقل نمیدهد. گفتم که سرانه هزینه هر فرد بشر فقط به خورد و خوراکش و نهایتا پول برق و گازی که مصرف میکند کاهش یافته و این هزینه کم است و میتواند کمتر هم بشود. این معادله خیلی سرراست است. خانواده سه نفره ما در این مدت هزینه هایش به شدت کاهش پیدا کرد و چون همان حقوق جاری به حسابم واریز میشد یکهو نگاه کردم و دیدم مبلغی پول توی حسابم پس انداز شده که بعد از ازدواج بی سابقه بود. (البته دم عید همه عیدی و سنوات میگیرند و آن پول هم واقعا رقمی نیست ولی خب برای من که هیچ وقت عادت به پس انداز کردن ندارم قابل توجه تر است.) این اتفاقی است که حتما برای خیلی از کارمندان دولت افتاده. در صورتی که مشاغل و اصناف وضعشان خراب است. خب دولت می تواند حقوق کارکنانش را نصف کند مثل آب خوردن و آن پول را به حساب مشاغل آزاد واریز کند. هیچ ابهامی ندارد. پس چه اجبار و فوریتی هست که اقتصاد باز به همان شکل بیمار و ناعادلانه اش برگردد؟ هر خانواده چهار نفره میتواند هر ماه با همان یک میلیون تومان که دولت اولیش را واریز کرد زندگی کند.

اما مشخص است که این شرایط بر فرض هم که شدنی باشد دیری نخواهدپایید. قبول. پس شرایط باید کم کم عادی بشود. اما چرا همه چیز را رها کنیم تا به همان شکل قدیم برگردد؟ آیا کارمندها دلشان برای میزهایشان تنگ شده؟ یا کارگرها دلتنگ بیل و کلنگشان هستند؟ چرا به ایده برتراند راسل جامه عمل نپوشانیم؟ یعنی ساعات کار را به نصف کاهش دهیم و بگذاریم آدم ها فراغت بیشتری داشته باشند. چون کرونا مجبورمان کرده معابر و خیابان ها را شلوغ نکنیم. رستوران ها و سینماها یک روز در میان کار کنند. ساعت کاری بانک ها و ادارات نصف بشود و کارهای بیشتری را اینترنتی انجام بدهیم. بگذاریم همه نصفه و نیمه عائله دولت بمانند. این ایده چپی است؟ بله، چه ایرادی دارد؟ مگر در اقتصاد لیبرالی خیلی دارد بهمان خوش میگذرد؟

کاملا متوجهم که وقتی در شهر زندگی میکنی و چیزی تولید نمیکنی نمیتوانی توقع داشته باشی مفت بخوری و استراحت کنی. همین الآن روستایی هایی را میشناسم که کرونا کوچک ترین تغییری در زندگی شان ایجاد نکرده. کماکان سرگرم کشاورزی و دامپروری شان هستند و فقط نمازجماعت مسجد روستا تعطیل شده. تمام حرفم این بود که کرونا سبک زندگی ما را تغییر داد و مجبورمان کرد به ایده اصالت فراغت که ارسطو و برتراند راسل مطرح کرده بودند نزدیک شویم. آیا نباید از این شرایط گرانقدر پاسداری کنیم؟ آیا نباید با تامل بیشتر جلوی از دست رفتن تجربه ارزشمند قرنطینه را بگیریم؟

مگر همین نئولیبرالیسم نیست که تولید کننده تنهایی است تا باز همین حس را در صفحات اینستاگرام به ما بفروشد؟ قرنطینه به من و همسرم و دخترمان اصلا سخت نگذشت. ما درونگراها ککمان هم نگزید. چون قدم زدن در بازار برایمان هیچ جذابیتی ندارد. حتی اگر تلویزیون هم نداشتیم یک طوری سر میکردیم و ای کاش که اینترنت هم نداشتیم. خلاصه اصلا احساس تنهایی نکردیم. بر عکس من هر وقت توی شهر بودم احساس تنهایی میکردم. مثل "کُتار" شخصیت مجرم رمان طاعون "آلبر کامو". تنها کسی که وقتی طاعون شهر را فراگرفت خوشحال بود.

در مورد دین و مناسک هم دو خط بنویسم. مذهبی ها گویا خیلی سختشان بود که حرم ها بسته بشود. من اما دارم به نوع دین داری کی یر کگور فکر میکنم. اگر دین همه ش در یک نمایش دسته جمعی خلاصه شود و اگر فقط در مسجد و نماز جماعت بتوانی خودت را مومن احساس کنی باید بروی کشکت را بسابی. ای کاش ما شیعه ها زیارت مان بعد از کرونا با قبل از کرونا فرق بکند. در هجر است که آدم قیمت وصل را میفهمد.

کرونا لااقل برای ما که هنوز کاملا غرق در اقتصاد بازار آزاد نشده ایم فرصت یک تامل است. چرا در امریکا صف های طولانی خرید تشکیل میشود و اینجا نمیشود؟ چون اینجا هنوز اسنپ مارکت نتوانسته اصغر آقای بقال را شکست بدهد. 

انتخاب با ماست. میخواهیم مثل دوران قبل از کرونا زندگی کنیم؟ یا میخواهیم تامل کنیم و درس بگیریم؟


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

امسال در ایام نمایشگاه کتاب

این جستار را درباره یک دهه ریخت و پاش ناشران حکومتی با طرح جلدهای اجق وجق نوشتم.
توی یادداشت نوشته ام که یکی از مصادیق غلط بودن آن مسیر در طراحی جلد این بود که وقتی انتشارات عصر داستان» تعطیل شد و همه کتاب هایش به انتشارات علمی فرهنگی ارث رسید، هیچ کدام از کتاب ها با آن طرح جلدهای پر زرق و برق چاپ نشد. همه طرح جلدهای گران را عوض کردند و طرح های ساده و زیبا و ارزان زدند.
اگر طرح جلدهای عجیب و غریب باعث فروش بیشتر بود ممکن بود نشر جدید آن ها را کنار بگذارد؟!
از قضا چند وقت پیش این دو کتاب را در قفسه یک کتابخانه عمومی دیدم، در کنار هم.
سمت راستی مثل همه نمونه های دیگری که در یادداشت ذکر کرده ام از جمله هوس بازی های خنده‌دار مجید زارع است. کارت بانکی را روی جلد چسبانده!
کدام را ساده تر می‌شود در دست گرفت؟کدام کمتر و دیرتر آسیب می‌بیند؟
زارع یک دهه با طرح جلدهای سانتی مانتال به حساب مملکت آزمون و خطا کرد و خودش را بین گرافیست های دیگر کسی!» نشان داد.
حالا بساط این معرکه گیر جمع شده است. شکر خدا.

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها